دغدغه های کودکانه
اولين ساعات بامداد بود...
آري اولين ساعات بامداد دومين ماه پاييزی 18 سال پيش بود كه پايش به اين دنيای پر از زشتی و زيبايی باز شد...
كودك معصومی كه به قول خانم نظرآهاری هنوز عهدش را با خدا به ياد مي آورد..!
آری او هنوز يادش نرفته بود كه در پاسخ «الست بربكم» خدا،«بلي» گفته ست...
هنوز فراموش نكرده بود كه قرارست بر روي زمين خليفه ی خدا باشد نه شيطان..!
و هنوز فراموشش نشده بود كه انسان است واشرف مخلوقات...و عشق،محبت وانسانيتی را كه خداوند در نهادش نهاده بود را هنوز از ياد نبرده بود...
.
.
.
اما گذشت زمان،بزرگتر شدن اين كودك ساده دل وحضورش در بين انسانهایی كه اكثرشان عهدشان را با خدا و انسانيتشان را از ياد برده بودند باعث شد تا او...«عصمت»...كه زيباترين وبهترين يادگار و سرمايه ی كودكيش بود را از دست بدهد...
.
.
.
حال 18سال و 5 ماه و 11روز از آن بامداد پاييزی ميگذرد...
در اين سالها او اينقدر چيزهای بعيد و تاسف بار از انواع واقسام انسانها ديده و شنيده كه ديگرمثل قبل ترها با ديدن
انسانهايی كه انسانيتشان را از ياد برده اند...
انسانهايی كه نفرت،كينه ودشمنی جای عشق،محبت ودوستی را در دلهايشان گرفته است
انسانهايی كه روشنفكری را در ضديت با دين ومذهب ميدانند
انسانهايی كه صداقت را سادگی و حماقت،و دروغ و نيرنگ را زرنگی ميدانند
وانسانهايی كه سرتا پا دروغند،و تظاهر وريا از سر و رويشان ميبارد تعجب نميكند..!
بلكه برعكس اگر انسانی را ببيند كه هنوز عهدش را با خدايش از ياد نبرده و انسانيت فراموشش نشده انگشت تعجب به دندان ميگيرد و از سر شوق لبخند میزند..!
زندگی در بین این انسانها برای او بسیار سخت ودردآور است و دیدن این انسانها او را ملول میکند...
اودر حال حاضر تنها دغدغه و نگرانی اش اينست كه مبادا او هم مثل خيليهای ديگری كه عهدشان را با خدايشان از ياد برده اند،عهد و پیمانش با خدا،انسانیتش ورسالت آسمانیش را از یاد ببرد...
لذا از تك تك شما دوستان عزيز خواهش ميكند تا برايش دعا كنيد...
دعا کنید كه هیچگاه عهد و پيمانش را با خدا از یاد نبرد و بتواند در بین این انسانهای عجیب و غریب زندگی کند..!