فضیلت مهمان


 امام صادق، علیه‏السلام، از شخصی پرسیدند: آیا برادرانت را دوست دارى؟ 

عرض کرد: بلى.

فرمودند: آیا به فقرایشان نفع مى‏رسانى؟ 

عرض کرد: بلى!

فرمودند: آیا آنها را به منزل خود دعوت مى‏کنى؟

 عرض کرد: بلى، غذایى نمى‏خورم مگر اینکه دو سه نفر از مؤمنین با من باشند.


امام فرمودند: آگاه باش! که فضل و بخشش و خیر و برکت آنها از فضل و بخشش تو بیشتر است، چون آنها وقتى به منزل تو وارد مى‏شوند، موجب بخشش گناه تو و خانواده‏ات مى‏گردند و زمانى که از منزل تو بیرون مى‏روند، گناه تو و خانواده‏ات هم خارج مى‏شود.

بهترین اخلاق

بافامیلى که با تو قطع رابطه کرده، ارتباط برقرار کن

به کسى که چیزى به تو نداده، کمک کن 

و از کسى که به تو ستم روا داشته و بدى کرده، بگذر.  حضرت محمد(ص)

گل صداقت


دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم. روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي مي دهم، کسي که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد.... ملکه آينده چين مي شود. دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت. 
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند، اما بي نتيجه بود، گلي نروييد. روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند. لحظه موعود فرا رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود. 
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند: گل صداقت... همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود!!! 
برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو 

تقدیم به صاحب همه مهربانیها

سلام محبوب من
چقدر تو صبح را قشنگ شروع میکنی
صدای خروس وکلاغ را که میپیچانی درهم ونسیم را که میوزانی بینشان،
آدم حالی به حالی میشود
هیچ دلبری نمیتواند مثل تو،همین اول صبحی، دل آدم را اینطور ببرد
خورشید هم ناز میکند مثل خودت،
سلانه سلانه قد میکشد از پشت تمام دورها،
و چقدر نزدیک میشود،
آنقدر که دست میکشد بر سروصورت آدم وداغش میکند با سر پنجه هایش،
تو هم دست میکشی بر دل آدم،
وعاشقش میکنی
معشوق صبور من
میفهمم که شب ها وقتی غرق میشوم توی خواب،می آیی به پیشم
دستت را حس میکنم که روی پیشانی ام دانه های شبنم میکارد
رد بوسه ات میسوزاند لبم را تا صبح
مثل آتش، داغی ومثل آب، شفاف
اگر تو نبودی، تو ، معنی نداشت
تو ،تمام توی منی
معبود من
اگر دیدی روزی کسی در کنارم بود،خودت میدانی ومیفهمی که به یقین ،
تکه ای از تو را با خودش داشت که
رهایش نکردم،
مگر نه اینکه تو در زیبایی هایی
گل را اگر ببویم لذتم از بوی توست...
مطلوب من
مرا پر کن از یاد خودت
نکند یادت برود،
من اگر یادم برود، تقصیر توست که یادم نمی اندازی که سخت نیازمند توام
تو باید مرا بارور کنی،از تمام خواستن هایم
تو خیلی خوبی
برای کسی که دوستت دارد
و برای کسی که یادش رفته دوستت دارد

یاس ارغوانی

با سلام به دوستان عزیز مهمان

بعد از مدتها سری به وبلاگم زدم به نیت وامیدی که دوستان جدیدی به جمع دوستانم بپیوندند وهمدلی,تبادل نظر, همفکری ویاریم نمایند.

هنوز شما رو در جریان نگذاشتم, آره ازکودکی دوست داشتم مفید باشم,کمک رسان باشم,اونقدری که به فکر دیگران ونظر ورضایتشون بودم به فکر خودم نبودم,کم حرف میزدم وبیشتر به روابط توجه داشتم,خوابهای کودکی ونوجوانی من بیشترنجات وکمک به مردم بود,یا سوپرمن بودم وتوی آسمونها پرواز می کردم یاازدست دشمنها درحال فرار,این رویاها بامن بودتاازدواج کردم وبچه دار شدم وسالها گذشت واینکه خدایاعمرم چون اسب سرکش می رودومن برای رضای تو هیچ کار مفیدی انجام ندادم.

سال قبل بایاری خدا وکمک شوهرم (که اگر همراهی او نبود باز هم نمیشد)به خودم گفتم نمیشه چون دستمون خالیه یاچون خانم هستیم همه مسؤلیتها  روآقایون به عهده بگیرن,به دوستان خوبم ندا دادم که شاید نتونیم کار بزرگی انجام بدیم حداقل یه وعده غذاکه میتونیم درماه درست کنیم ویه بنده خداروخوشحال کنیم,اونها هم لبیک گفتندوآستینها روبالازدیم,روی پشت بوم خونه خودمون امکانات آشپزی روفراهم کردیم وبرنامه کاریمون این شدکه هرماه یک بعدازظهردورهم جمع بشیم وغذادرست کنیم وبرای شام خانواده های نیازمند توزیع کنیم وسالی دوبار (نوروز_ماه مبارک رمضان)هم مواد غذایی تهیه کنیم,درکنارش اگر بودجه بیشتری داشتیم خدمات جانبی انجام بدیم وبه این ترتیب یه خیریه کوچیک خصوصی بانام یاس ارغوانی برای خشنودی حضرت زهرا(س) راه انداختیم که خودم وشوهرم اولین خدمتگزاران بی بی دو عالم هستیم وتاحالا که یک گروه بیست نفری هرماه دورهم جمع میشیم,امیدوارم که این گروه جهانی بشه وشما هم یه عضو فعال برای خیریه باشید(منتظر لبیک شما هستم)

با نام تو دل چه باصفا می گردد                       بامهر تودل زغم رها می گردد

باشی تو کلید راز هستی زهرا                        بانام توقفل بسته وا می گردد

بیایید برای خدا وبه نام زهرا(س) دل خانواده نیازمندی راشاد کنیم.                         یاعلی


دغدغه های کودکانه

اولين ساعات بامداد بود...

آري اولين ساعات بامداد دومين ماه پاييزی 18 سال پيش بود كه پايش به اين دنيای پر از زشتی و زيبايی باز شد...

كودك معصومی كه  به قول خانم نظرآهاری هنوز عهدش را با خدا به ياد مي آورد..!

آری او هنوز يادش نرفته بود كه در پاسخ «الست بربكم» خدا،«بلي» گفته ست...

هنوز فراموش نكرده بود كه قرارست بر روي زمين خليفه ی خدا باشد نه شيطان..!

و هنوز فراموشش نشده بود كه انسان است واشرف مخلوقات...و عشق،محبت وانسانيتی را كه خداوند در نهادش نهاده بود را هنوز از ياد نبرده بود...

.

.

.

اما گذشت زمان،بزرگتر شدن اين كودك ساده دل وحضورش  در بين انسانها‍یی  كه  اكثرشان عهدشان را با خدا و انسانيتشان را از ياد برده بودند باعث شد تا او...«عصمت»...كه زيباترين وبهترين يادگار و سرمايه ی كودكيش بود را از دست بدهد...

.

.

.

حال  18سال و 5 ماه و 11روز از آن بامداد پاييزی ميگذرد...

 

در اين سالها او اينقدر چيزهای بعيد و تاسف بار از انواع واقسام انسانها ديده و شنيده كه ديگرمثل قبل ترها با ديدن

انسانهايی كه انسانيتشان را از ياد برده اند...

انسانهايی كه نفرت،كينه ودشمنی جا‍ی عشق،محبت ودوستی را در دلهايشان گرفته است

انسانهايی كه روشنفكری را در ضديت با دين ومذهب ميدانند

انسانهايی كه صداقت را سادگی و حماقت،و دروغ و نيرنگ را زرنگی ميدانند

وانسانهايی كه سرتا پا دروغند،و تظاهر وريا از سر و رويشان ميبارد تعجب نميكند..!

بلكه برعكس اگر انسانی را ببيند كه هنوز عهدش را با  خدايش از ياد نبرده و انسانيت فراموشش نشده  انگشت تعجب به دندان ميگيرد  و از سر شوق لبخند میزند..!

 

زندگی در بین این انسانها برای او بسیار سخت ودردآور است و دیدن این انسانها او را ملول میکند...

 

اودر حال حاضر  تنها دغدغه و نگرانی اش اينست كه مبادا او هم مثل خيليهای ديگری كه عهدشان را با خدايشان از ياد برده اند،عهد و پیمانش با خدا،انسانیتش ورسالت آسمانیش را از یاد ببرد...

لذا از تك تك شما دوستان عزيز خواهش ميكند تا برايش دعا كنيد...

دعا کنید كه هیچگاه عهد و پيمانش را با خدا از یاد نبرد و بتواند در بین این انسانهای عجیب و غریب زندگی کند..!

ايستگاه خدا

 
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:
مقصد ما خداست . كيست كه با ما سفر كند؟
كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟


قرن
ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.

در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي قانون راه خداست .

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند،اما اينجا ايستگاه آخر نيست .

مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند .اما اندكي ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
درود بر شما ،راز من همين بود .آن كه مرا ميخواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .


و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر
رسيدديگر نه قطاري بود و نه مسافري .

پرواز

ديشب حياتي تازه را آغاز كردم

آهنگ هاشق بودنم را سازكردم

از جام او خوردم شرابي بش گوارا

بر ماندن روحم به هستي آز كردم

حس وجودش عاقلم كرد آنچنان كه

از عرض ها و عرضه ها اعراض كردم

ديشب به محض فيض از برنامه او

با شوق ،  ديوان سرودش باز كردم

آمدكه هركس دارد او را كم ندارد

فكري شدم زين آيه وآوازكردم

پس من چه مي خواهم از اين نامردم پوچ

پس بالهاي نازكم را باز كردم

گفتم كه بايد زيست از نو جور ديگر

كندم قفس را تا خدا پرواز كردم

 

خودماني

اگه يه روز شاد بودي آروم بخند

                           تا غم بيدار نشه و اگه يه روز غمگين شدي

                                                             آروم گريه كن تا شادي نا اميد نشه

باز هم از عشق

بي عشق ، نشاط و طرب افزون نشود

بي عشق ، وجود خوب و موزون نشود

صد قطره ز ابر ، گربه دريا بارد

بي جنبش عشق ، در مكنون نشود

چند پند از مولانا

در بخشيدن خطای ديگران مانند شب باش

در فروتنی مانند زمين باش

در مهر و دوستی مانند خورشيد باش

هنگام خشم و غضب مانند کوه باش

در سخاوت و بخشش به ديگران مانند رود باش

در هماهنگی و کمک به ديگران
مانند دريا باش

میان باغ زیبا

میان خواب و بیداری

 دل من هم مسافر شد

 او روان شد سوی یک باغ 

 در میان یاس و زنبق

 در میان عطر گلهای بهاری

 گوشهایش پر شد از زمزمه ها

 وه چه زیبا بود آنجا

 و فضا پر بود از ذکر خدا

 هر پرنده هر چرنده هر دوزیست

می سرود و  شاد بود

 دائما در شکر روزیهای ناب

 من در این بزم غریب

لحظه ای با خود بگفتم

من کیم من چیم   

من بنده ام ؟

پس چرا من بی نصیبم ای خدا

من چرا غافل شدم از یاد تو

آخر ای فرزند آدم تا به کی

تو همانا اشرفی بر کائنات

 لیک در بندگی بازنده ای

کی شود بر درگهت

در رکوع و در سجود

ذکر یارب یاربی

پرکند شب تا سحر افلاک را

 

بیاد برادرم مرحوم فریدالاسلام برهانی که در سن جوانی ما تنها گذاشت

من گل پرپر شده دست زمانم
بر سنگ مزارم بنویسید که جوانم
مقصد نرسیده بپایان آمد سفرم زود
این حادثه شوم کجا بود ندانم

دوستان غم نبینید

تاریخ فوت ۸/۴/۸۴

ما به کجا می رویم

در دل هر ذره ای ذکر خدا می رود
عاقل دیوانه بین ره به خطا می رود

دانه زخود نیست شد؛صدگل وصدمیوه شد
هرکه برید او سرش؛بی سر و پا می رود

مژده بده عاقبت یار ز ره می رسد
بوی خوش این نسیم سوی سما می رود

نور عیان می شود؛راز بیان می شود
هرکه از این دست نیست سوی فنا می رود

این تن آواره را خاک پذیرا شود
جان شکرباره بین؛سوی بقا میرود

گفت از این دست شو عاشق و سرمست شو
ابر بر افلاک بین ؛ بر سر ما می رود!

راه خرابات کجاست

چون  رود  روانیم سوی  بحر کشانیم

تا عمر گران  را  به  گرانجای  رسانیم

 

هم درپی خویشیم و هم ازخویش گریزان

نی  در پی  بندیم   و   نه  در بند  مکانیم

 

امروز  در  این   خانه   آلوده    اسیریم

فردا  به  دو صد  بند  در این بند نمانیم

 

ما   پرده   پندار   به   یکباره    دریدیم

در  وهم  نگنجیم   چو  تیریم  و کمانیم

 

سرحلقه رندان جهان عشق شریف است

ما    واله   و  مستیم   و  دگر  هیچ ندانیم

 

گفتید  شما   اهل  کجایید  و  کیانید

آن  چیز که در خاطرتان  رفت  همانیم

 

گه  در سپس پرده  و گه  بر سر  بازار

در  بازی ایام   هم  اینیم   و  هم  آنیم

 

صد   راز    ببینیم     یکی  را     بنماییم

گه گوش و گهی چشم و دمی نیز زبانیم

 

با محتسب و دی صفتان گنگ وغریبیم

ما   همدم    و   یاران  غریبان  جهانیم

 

ما  خاک  در  بتکده  و  مسجد و دیریم

در  میکده  عشق  همی  درد  کشانیم

 

« بستیم  دهان خود  و  باقی  غزل را

آنوقت  بگوییم   که  ما  بسته  دهانیم »